در روزگاران نخستین، که همهی جانداران روی زمین با هم سخن میگفتند، آدمها و جانوران به خوبی و خوشی کنار هم زندگی میکردند. اما چون آدمها کمکم زیاد شدند، به شکار و کشتن جانوران روی آوردند تا گرسنگی خود را بر طرف کنند. آنها جانوران را از خانههایشان بیرون راندند و حتی بدون دلیل به شکار جانوران هم میپرداختند.
اینجا بود که جانوران دور هم جمع شدند تا تصمیم بگیرند چگونه با این جماعت مقابله کنند. خرسها پیشنهاد کردند با استفاده از نیزه و تیرکمان، به جنگ آدمیان بروند. اما پیشنهاد آنها از سوی باقی جانوران ابلهانه خوانده شد و خرسها از جمع ایشان رانده شدند؛ پس خرسها هم تصمیم گرفتند میتوانند با چنگ و دندان طبیعی خود به جنگ آدمها بروند.
باقی جانوران تصمیم گرفتند هر یک، نوعی از بیماری را بیافرینند تا از جمعیت آدمها کاسته شود. اما گیاهان که این تصمیم را نابخردانه میدانستند، دور هم گرد آمدند و هر یک راهی برای درمان آن بیماریها آفریدند.
… چنین است که سرخپوستان ”چروکی“، پیش از کشتن حیوانات، از آنها درخواست بخشایش میکنند.
توئونی (Tuoni)، خداوندگار مرگ در اسطورههای فنلاندی، دختر کورِ زشترویی داشت به نام ”لوویاتار“. او که از ”باد“ آبستن شده بود، نه پسر به دنیا آورد که بنا به افسانهها، منشاء نه بیماری مرگبار در میان مردمان بودند، و دهمین فرزند او یک دختر بود.
”لوویاتار“ نه سال تمام در سرزمین خویش سرگردان بود تا برای به دنیا آوردن و نامگذاری کودکان خویش کشیشی بیابد، اما همگی از تعمید این کودکان مهیب سر باز زدند. پس او در زایمانی رنجبار، کودکان خویش را به دنیا آورد و خود بر هر یک از ایشان نامی نهاد: یکی را سرطان نامید و دیگری را طاعون… اما نهمین پسر خویش را نامی نگذاشت، و او را چون تجسمی از حسد، به میان مردمان فرستاد که تا ابد در میان ایشان بذرِ ناامیدی و نگرانی بپراکند.
”پاندورا“ نخستین زن روی زمین بود که به دست هفائستوس و به دستور زئوس ساخته شد تا با اغوای پرومتئوس، که آتش را از خدایان دزدیده و به مردمان داده بود، وی را عذاب کند. هر یک از خدایان الیمپ هدیهای به پاندورا دادند تا وی را در این انتقام یاری کنند: آفرودیته به او زیبایی بخشید، هرمس به وی فریبندگی بخشید و آپولو به وی موسیقی آموخت.
خدایان همچنین به وی کوزهی سر به مُهری بخشیدند که همهی بیماریها و شرارتهای جهان در آن پنهان شده بود. اما پاندورا در کوزه را گشود و تمام مصیبتها، مرگ، بیماری، غصه و حسد و… در جهان پراکنده شدند… و زمانی پاندورا در کوزه را بست که تنها، ”امید“ در آن باقی مانده بود.
”جگولو“، آفرینندهی جهان و موجودات، پسر شروری داشت به نام والومبه. والومبه خواهر دوقولویی داشت که توسط پدرش به زمین فرستاده شد تا نخستین زنی باشد که با مردی ازدواج میکند. اما از آنجا که بیم آن میرفت والومبه به تعقیب خواهرش پرداخته و به زمین بیاید، ”جگولو“ به دخترش سفارش کرد تا به صورت پنهانی قلمرو آسمانی خویش را ترک کند.
اما نامبی، خواهر والومبه، خوراک مرغهای خویش را فراموش کرد و بر خلاف دستور پدرش، به بهشت بازگشت تا آن را بردارد، اما برادرش وی را دید و از او خواست تا با هم به زمین بیایند. هنگامی که والومبه و خواهرش به زمین آمدند، با دیدن کودکان خواهرش، والومبه از او خواست یکی از آنها ر ابه او بدهد. اما همسر نامبی با این کار مخالفت کرد، پس والومبه قسم خورد هر روز یکی از کودکان ایشان را بکشد. ”جگولو“یکی دیگر از پسران خویش را به زمین فرستاد تا والومبه را به آسمان بازگرداند، اما پس از نبردی سخت، والومبه به اعماق زمین گریخت.
مردمان قبیلهی باگاندان (در اوگاندا) باور دارند از آن زمان، والومبه به سوگند خود وفادار مانده و هر روز از میان کودکان قربانی میگیرد.
عناصر پنجگانهی نخستین (فضا، جنبش، گرما، سیالیت و جمادیت) دو تخم کیهانی عظیم بوجود آوردند که یکی تابناک بود و آکنده از همهی خوبیها، و دیگری شرِ تیرهگونی بود آکنده از مصیبت و بدبختی.
هنگامی که خداوندگار خِرَد، تخم تابناک را شکست، خدایان گوناگون و نیکیها از درون آن به جهان پراکنده شدند. اما از تخم تیرهگون، ”مونپا زِردان“ به دنیا آمد و با خود بیماریها، نادانی، دیوانگی و ارواح شیطانی را به جهان آورد.
و اینچنین بود که در اساطیر مردمان تبت، جهان آغاز شد و نیکی و بدی، زندگی و مرگ، سلامتی و بیماری در آن پراکنده شدند.
در روزگار نخستین، پروردگار هستی تصمیم گرفت قلمرو پادشاهی خود را میان دو پسرش تقسیم کند. او آسمانها را به شانگو، نخستین پسرش، بخشید و زمین را به شاپونا.
افسانه های مردم یوروبا میگوید اگر شاپونا از مردمان ناراضی شود، همچنان که دانهها را از زمین میرویاند، بر پوست آنها نیز دانههایی خواهد رویاند؛ و از اینجاست که شاپونا خداوند آبله شناخته میشود. روحانیون به واسطهی ارتباط با شاپونا میتوانستند وی را از مردم راضی یا ناراضی نگهدارند. اما پس از تسلط بریتانیا بر نیجریه، و برای جلوگیری از سرایت آبله، مراسم مذهبی ستایش شاپونا ممنوع شد و حتی این باور رواج یافت که حتی بر زبان آوردن نام شاپونا نیز، سبب ابتلا به آبله میشود.
در پایان دوران طلایی پادشاهی قدیم مصر، خداوند آفتاب رَع، از دست مردم خسته شد و ایشان را به حال خویش رها کرد. پس مردم برای رفع نیازهای خود به پرستش خدایان دیگر روی آوردند… کاری که رع را سخت خشمگین کرد.
پس وی ”سِخمِت“، یکی از جنگجویانش را به زمین فرستاد تا کسانی را که از وی روی گردانده بودند عذاب کند. ”سِخمِت“ چنان مهیب بود که نفسِ وی کشتزارها را میخُشکاند و زمین را از وجود زندگی پاک میکرد.
اما پس از مدتی، رع تصمیم گرفت به مردمان باقیمانده، فرصت دوبارهای بدهد، اما ”سِخمِت“ چنان تشنهی خونریزی شده بود که نمیشد جلوی او را گرفت. پس رع هفت هزار خمرهی شراب (آبجو) را به رنگ خون در آورد و به ”سِخمِت“ نوشانید تا وی به خواب رفت. اما با اینهمه، رنج و بیماری و مرگ بر زمین پراکنده شده بود. پس رَع، خدایان جدیدی را آفرید تا به کمک مردم مصر بیایند.
”تِلالوک“، خداوندگار باران و برکت، در کوهستانها میزیست، جایی که ابرها شکل میگیرند و سرچشمهی رودخانههاست. او چهار کوزه درچهار جهت اصلی در کنار خود داشت. هر کدام از این کوزهها حاوی نعمت یا مصیبتی بودند. یکی از آنها بارانِ خوب بود، دیگری از یخبندان آکنده بود، یکی حاوی خشکسالی بود و چهارمی از آب آلوده و بیماریها پر شده بود.
افسانههای سرخپوستان آزتک میگویند روزی پسر تلالوک، کوزهها را شکست و بیماری و مصیبت و هوای بد در سراسر زمین پراکنده شد.
روزی ساتی همسر شیوا، وی را دید که اندوهگین و درهم، به گوشهای نشسته است. وقتی از او دلیل آن را پرسید، شیوا گفت که داکشا، پدر ساتی، او را به مراسم قربانی کردن اسب که همهی خدایان دیگر به آن دعوت شدهاند، فرا نخوانده است. ساتی به مهمانی پدر رفت و چون دریافت وی به او و همسرش احترام نمیگذارد، خویش را سوزاند.
شیوا، خشمگین از این واقعه، با یاری دو خدمتکار مخوف خویش، ویرابهادرا و بهادراکالی، بر داکشا حمله برد. هنگامی که شیوا با تیر و کمان به تعقیب داکشا پرداخت تا سر از بدن وی جدا کند، قطرهای عرق از پیشانی وی بر زمین چکید و موجود کوچک سرخچشمی پدید آمد که مریضی و تب میپراکند.
خدایان از شیوا خواستند این موجود مهلک را از بین ببرد تا او را به میهمانی خویش دعوت کنند. شیوا پذیرفت و این موجود را به قطعات کوچکتری تقسیم کرد و از وی بیماریهایی پدید آورد که جانداران زمین را درگیر خویش کردند.
زمانی خدایان قبایل آفریقایی جشنی ترتیب دادند و ”بابالو آیه“، خداوند زمین را نیز به آن دعوت کردند. ”بابالو آیه“ که با تکیه بر عصا گام بر میداشت، هنگام رقصیدن، با دست و پا چلفتیگریهایش اسباب خنده و شوخی خدایان دیگر را فراهم آورد.
خشمگین از این بیاحترامی، ”بابالو آیه“ بیماریها و امراض را بین مردمان روی زمین پراکند، اما بعد تصمیم گرفت برای درمان و رفع این بیماریها، به آدم ها کمک کند.
اسطورههای آفریقایی میگویند هر گاه خشم ”بابالو آیه“ از بدکرداری مردم یا بیاعتنایی ایشان برانگیخته شود، بیماریها و مصیبتها را در زمین میپراکند. ”بابالو آیه“، عامل شیوع بیماری جذام، آبله، ابولا و انفلونزا است. مردمان آفریقا هیچگاه نام وی را بر زبان نمیآورند.
دوست داشتن در حال بارگذاری...
مرتبط
خیلی جالب بود ممنون.
فقط ای کاش منابع رو هم اضافه کنید.
لایکپسندیده شده توسط 1 نفر